معنی موج شکن

لغت نامه دهخدا

موج شکن

موج شکن. [م َ / م ُ ش ِ ک َ] (اِ مرکب) سدی کشیده در پیش معظم آب دریا کم کردن قوت موج را. سدی که نزدیک بعضی بندرها بندند برای کم قوت کردن موجهای دریا. (یادداشت مؤلف). دیواره ای محکم که برابر آب دریا بندند تا فشار موج را بگیرد و از زیر آب رفتن زمینهای ساحل به هنگام طوفان جلوگیری کند.


شکن شکن

شکن شکن. [ش ِ ک َ ش ِ ک َ] (ص مرکب) مجعد. پیچ پیچ. چین چین. (یادداشت مؤلف):
ای زلف پرخمت همه چین چین شکن شکن.
؟


موج موج

موج موج. [م َ م َ / م ُ م ُ] (ق مرکب) موجها و کوهه های آب پیاپی. (ناظم الاطباء). خیزابه های پی درپی. خیزابها که یکی پس از دیگری پدید آید و حرکت کند. امواج بیشمار پیاپی و پرآشوب. آب با نره های بسیار. آب با ستونه های بسیار. آب با نوردهای بسیار. آب با شترک های بسیار. با اشترک های بسیار:
ابر بینی فوج فوج اندر هوا در تاختن
آب بینی موج موج اندر میان رودبار.
منوچهری.
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز نوس پشت ابر چو چرغ است رنگ رنگ.
خسروانی.
وگر بیند از دردر او موج موج
سراینده را سر برآرد به اوج.
نظامی.
نفیر نهنگان درآمد به اوج
ز هر گوشه می رفت خون موج موج.
نظامی.
و رجوع به موج شود.


شکن

شکن. [ش ِ ک َ] (اِ) چین و شکنج و تا. (از ناظم الاطباء). به معنی چین و شکنج هم هست، همچو: شکن زلف، شکن اندام و شکن جامه، یعنی چین زلف و چین اندام و جامه. (برهان). چین که بر روی و جامه افتد. (انجمن آرا). چین را گویند مانند شکن زلف و شکن جامه. (فرهنگ جهانگیری). چین که بر روی اندام و جامه و آب و جز آن افتد و با لفظ داشتن و بودن مستعمل. (از آنندراج). مطلق چین و شکستگی و انحنا و تا و شکنج، چنانکه در زلف، رخسار، جامه و آب و جز آن و اینک موارد هر یک:
- راه (ره) پرشکن،راه سخت پرپیچ و خم. راه کج و معوج:
ره پرشکن است پر میفکن
تیغ است قوی سپر میفکن.
نظامی.
- شکن آوردن، سوز و گداز ایجاد کردن:
شمع نه دندانه گردد از شکن آخر
در تنم آسیب تب همان شکن آورد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 764).
- || چین و شکنج ایجاد کردن:
در آفتاب صد شکن آرم چو زلف او
گر زلف او مرا سر مویی امان دهد.
عطار.
|| شکن و چین جامه. کیس و شکن جامه. (یادداشت مؤلف).
- شکن جامه، تای جامه. (ناظم الاطباء). چین که بر جامه افتد. (انجمن آرا).
|| ترنجیدگی و چین که در پوست افتد: عکنه،شکن شکم. (یادداشت مؤلف).
- شکن کام، چین های سقف دهان. (ناظم الاطباء).
|| خمیدگی و تاب زلف. جعد. پیچ. شکنج. خم. (از یادداشت مؤلف):
سیه زلف آن سرو سیمین من
همه تاب و پیچ است و بند و شکن.
فرخی.
نیک ماند خم زلفین سیاه تو به دال
نیک ماند شکن جعد پریش تو به جیم.
فرخی.
گفتم در آن دو زلف شکن بیش یا گره
گفتا یکی همه گره است و یکی شکن.
فرخی.
در شکن زلف هزاران گره
در گره جعد هزاران شکن.
فرخی.
تا بود در دو زلف خوبان پیچ
وندران پیچ صدهزار شکن.
فرخی.
رخ گلنار چونانچون شکن بر روی بت رویان
گل دورویه چونانچون قمرها در دو پیکرها.
منوچهری.
تا گل خودروی بود خوبروی
تا شکن زلف بود مشکبوی.
منوچهری.
دو مشکین کمان از شکن کرد پر
ببارید صد نوک پیکان ز در.
اسدی.
شکنش آتش نیکویی تافته
گرههاش دست زمان بافته.
اسدی.
جان و دل خوش شود چه میدارم
آن شکنهای زلف تو به نظر.
مسعودسعد.
فلک را طنز گه کوی من آمد
شکن خود کار گیسوی من آمد.
نظامی.
زلف تو زنار خواهم کرد از آنک
هر شکن از زلف تو بتخانه ای است.
عطار.
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست.
سعدی.
ولیک دست نیارم زدن در آن سرزلف
که مبلغی دل خلق است زیر هر شکنش.
سعدی.
گرت خزانه ٔ محمود نیست دست طمع
دلیر درشکن طره ٔ ایاز مکن.
اوحدی.
سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طره ٔ شمشاد نکرد.
حافظ.
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است.
حافظ.
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طرّه ٔ گیسوی تو بود.
حافظ.
- پرشکن، پر از جعد و شکنج. سخت مجعد:
ز سر تا به بن زلف او پرگره
ز پا تا به سر جعد او پرشکن.
فرخی.
چون زلف خوبان بیخ او پرگره
چون جعد خوبان شاخ او پرشکن.
فرخی.
ره پرشکن است پر میفکن.
نظامی.
- زلف پرشکن، گیسوی پرچین و سخت مجعد:
ازسیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پرشکن.
فرخی.
درست گشت همانا شکستگی منش
که نیک ز آن بشکسته ست زلف پرشکنش.
کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری).
چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست
چو زلف پرشکنش حلقه ٔ فرنگی نیست.
سعدی.
- شکن بر شکن، پرشکن. که شکن بسیار دارد.چین چین. گره گره. که چین روی چین و شکن روی شکن دارد:
دو رخسار چون لاله اندر چمن
سر جعد زلفش شکن بر شکن.
فردوسی.
ندارد جز از دختری چنگزن
سر جعد زلفش شکن بر شکن.
فردوسی.
نشسته چو تابان سهیل یمن
سر جعد زلفش شکن بر شکن.
فردوسی.
گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم
ترسم نتوانم که شکن بر شکن است آن.
سعدی.
وآن شکن بر شکن قبایل زلف
که بلاییست زیر هر شکنی.
سعدی.
|| تاب. (ناظم الاطباء). || موج. خیزاب. (یادداشت مؤلف):
چو رنگ رخ یار شاخ از سخن
چو موی سر زنگی آب از شکن.
اسدی.
زنبیلی عظیم از چرم فرمود کردن وبرازه مهندس با کارکنی چند در آنجا نشست و بدان زنجیرها چنان محکم عظیم ببست و خلایقی را ترتیب کرد تا چون سوراخ شود [کوه] آن زنبیل را زود برکشند ایشان شکنها کار نشستند تا آن پارگی مانده بود سولاخ شد و آب نیرو کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 138).
- شکن آب، موجهای خفیف. چین روی آب از اثر باد و جز آن. (یادداشت مؤلف).
- شکن افکندن، چین انداختن. موجهای کوچک پدید آوردن:
عدل تو دست بادببندد براستی
گر دست باد بر رخ آب افکند شکن.
رضی الدین بابا.
- شکن گرفتن، موج آوردن. موج برداشتن. خیزاب برداشتن:
تا بادها وزان شد بر روی آبها
وآن آبها گرفت شکنها و تابها.
منوچهری.
|| خط. (یادداشت مؤلف): مرار؛ شکنهای کف دست و پیشانی. ضقاریطالوجه، شکنهای میان رخسار و بینی قریب هر دو دنباله ٔ چشم. (منتهی الارب). خطها و شکنها و پوست پیشانی به سبب طرنجیدگی پوست ناپیدا شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و این کرم [خرد] کودکان را بیشتر افتد در شکنها و انجوغ شرج بسیار افتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). هر خراجی و قرحه ای را که بشکافند همه اندر درازای لیف عصبهاباید شکافت یا به راستای شکن ها و خطها. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || تا. لا. تو. طی. مطوی. کلج. (یادداشت مؤلف):
برپاسخ تو چو دست بر خامه نهم
خواهم که دل اندر شکن نامه نهم.
رودکی.
پوپوک پیکی نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند گه شکند بر شکنا.
منوچهری.
از آن جمله نامه ای به والی بغداد امیر احمد الکانی نوشت... امیر احمد را غرور دیگر در دماغ بود، گردن اطاعت پیچیده هر فقره را جوابی نوشت و درآخر این قطعه را از ذهن صافی خود گنجانید در شکن نامه. (ظفرنامه ٔ شرف الدین علی). || (اِمص) خم شدن. دولا شدن. به سجده افتادن. خمیدگی. دوتو شدگی:
وآنگه شکن سجود پذرفت
زانسان که به چهره خاک را رفت.
نظامی.
|| شکست چنانکه در سپاه و لشکر:
چنین گفت کای بیخرد چنگزن
چو بایست چندین به ما بر شکن.
فردوسی.
شکن زین نشان در جهان کس ندید
نه از کاردانان پیشین شنید.
فردوسی.
گر ایدون که من بودمی رای زن
بر ایرانیان برنبودی شکن.
فردوسی.
فدای سپه کرده ای جان و تن
به پیروزی و روزگار شکن.
فردوسی.
چو آتش بیامد بر پیلتن
کزاو بود نیروی جنگ و شکن.
فردوسی.
گرفتند پاسخ همه تن به تن
کز این یک سوار است بر ما شکن.
اسدی.
سراندیب شد زین شکن پرخروش
ز شیون به هر برزنی خاست جوش.
اسدی.
طوس باز سپاه بسیار درست کرد و سوی ترکستان رفت و دیگر بار شکن بر ایرانیان بود. (مجمل التواریخ و القصص).
- شکن آمدن از کسی یا چیزی بر کسی، شکست رسیدن از وی به آن کس:
ز هیتال و گردان آن انجمن
که آمد زخاقان بر ایشان شکن.
فردوسی.
یکی را چو تنها بگیرد دو تن
ز لشکر بر این یک تن آید شکن.
فردوسی.
چو بر ویسه آمد ز اختر شکن
نرفت از پسش قارن رزم زن.
فردوسی.
- شکن آمدن بر کسی، شکست یافتن. شکسته شدن. مغلوب شدن وی:
کنون گستهم شد به جنگ دو تن
نبایدکه آید بر او بر شکن.
فردوسی.
بدین گونه تا بر که آید شکن
شدندی سپاه از دو رو انجمن.
فردوسی.
چو بر چینیان دید کآمد شکن
نهان هرچه بودند کرد انجمن.
اسدی.
- || سستی و ضعف دست دادن. (از فرهنگ لغات ولف). مجازاً، ضعف و سستی دست دادن. (یادداشت مؤلف):
جوانی همی سازد از خویشتن
ز سازش نیاید همانا شکن.
فردوسی.
- شکن درآمدن بر کسی، شکست وارد شدن بر او:
چو پیروز شد قارن رزم زن
به جهن دلاور درآمد شکن.
فردوسی.
بدان سان بیاویخت با پیلتن
تو گفتی به رستم درآمد شکن.
فردوسی.
- شکن دیدن، شکست دیدن. شکست یافتن:
شما چارده یار و ایشان سه تن
مبادا که بینیدهرگز شکن.
فردوسی.
به مردی ستوده به هر انجمن
گه رزم هرگز ندیدی شکن.
فردوسی.
به دست دگر قارن رزم زن
که چشمش ندیده ست هرگز شکن.
فردوسی.
به پیش سپاه اندرون پیلتن
که در جنگ هرگز ندیدی شکن.
فردوسی.
تبه شد بسی دیو بر دست من
ندیدم بدان سو که بودم شکن.
فردوسی.
کشانی چو کاموس شمشیرزن
که چشمش ندیده ست هرگز شکن.
فردوسی.
و رجوع به ماده ٔ شکست دیدن و شکست یافتن شود.
|| آزردگی. رنجش. رنجیدگی. شکنج. شکنجه:
همه دم ّ خم و همه دل شکن
همه رویش ابرو همه تن دهن.
اسدی.
مرا با تو در باز بستن مباد
شکن باد لیکن شکستن مباد.
نظامی (از آنندراج).
- پرشکن، پر از شکست و ناکامی. آزرده. سخت شکسته:
ز پیغام او دلش شد پرشکن
پراندیشه شدمغزش از خویشتن.
سوزنی.
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
همه رخ پرآژنگ و دل پرشکن.
فردوسی.
- || پر حیله و تزویر. (فرهنگ لغات ولف):
فرستاده آمد بر پیلتن
زبان پر ز گفتار و دل پرشکن.
فردوسی.
|| اعراض و برگرداندگی روی. (ناظم الاطباء). اعراض کردن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان). || تندی. درشتی. خشم. غضب. زشترویی. (ناظم الاطباء). تند شدن. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). || نرمی. ملایمت. (ناظم الاطباء) (برهان). مدارا. (ناظم الاطباء). || مکر. حیله.فریب. تزویر. (ناظم الاطباء) (از برهان). || مکر. حیله. (فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا):
چون ارقم از درون همه زهرند و از برون
جز پیس رنگ رنگ و شکال شکن نیند.
خاقانی (دیوان ص 174).
|| خورندگی. (از ناظم الاطباء).خوردن. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). || خاییدگی. مضغ. (ناظم الاطباء). خاییدن. (برهان). جاویدن. (فرهنگ جهانگیری). || (اِ) اصول و ضرب درسازندگی. (ناظم الاطباء). اصول را نیز گویند که در مقابل بی اصول است. (برهان). اصول را نامند. (فرهنگ جهانگیری). || لحن. سرود. (ناظم الاطباء) (ازبرهان) (آنندراج) (انجمن آرا): لحن، شکن در سرود. (زمخشری):
به هم صدهزارش خروش از دهن
همی خواست هر یک بدیگر شکن.
اسدی.
ز شادی همه در کف رودزن
شکافه شکافیده گشت از شکن.
نظامی (از آنندراج).
پای می کوفت با هزار شکن
پیچ بر پیچ تر ز تاب رسن.
نظامی.
|| طرب. || (نف) شکننده. شکست دهنده. (ناظم الاطباء):
شیر علم را حیات تحفه دهی تا شود
پنجه ٔشیران شکن حلق پلنگان فشار.
خاقانی.
|| مارِ شکن، همان مار شکنجی است. مار سخت پیچان. (یادداشت مؤلف):
گشته روی بادیه چون خانه ٔ روشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن.
منوچهری.
|| فرد ممتاز هر چیز که امتیاز و برتری او باعث شکست دیگران شود. شکننده چنانکه دل شکن و بت شکن. (آنندراج) (انجمن آرا).
- بادشکن،کاسرالریاح. (ناظم الاطباء).
- داراشکن، که دارا پادشاه معروف هخامنشی را شکست دهد:
سکندر جهاندار داراشکن.
نظامی.
- دشمن شکن، مظفر و غالب بر دشمن. (ناظم الاطباء).
- سرشکن کردن، خرجی یا زیانی را سرانه قسمت کردن. توزیع. رجوع به سرشکن شود.
- طاقت شکن، بی طاقت کننده. عاجزنماینده. (ناظم الاطباء). طاقت فرسا.
- عهدشکن، آنکه پیمان خود را نقض کند:
اگر آن عهدشکن بر سر میثاق آید
جان رفته ست که با قالب مشتاق آید.
سعدی.
رجوع به ماده ٔ عهدشکن در جای خود شود.
- گردن شکن، شکننده ٔ گردن:
ز پولاد تر سخت گردن شکن
برون ریخته مغزها در دهن.
نظامی.
مؤلف ترکیب های زیر را از این معنی اغلب با شاهد یادداشت کرده است:
اشترشکن، اطلس شکن (قسمی جامه ٔ پنبه ای براق)، انده شکن، اعداشکن، بازوشکن، بادشکن (دارو)، بت شکن، بهانه شکن، پیمان شکن، بیخ شکن، بازارشکن، بهمن شکن، پیکرشکن، ترازوشکن، توبه شکن، خاراشکن، خمارشکن، خم شکن، دل شکن، دندان شکن (جواب)، دیرشکن، زودشکن (ترد)، روزه شکن، سندان شکن، سایه شکن، سنگ شکن، سپه شکن، شکرشکن، سندان شکن، شکیب شکن، شیرشکن، صف شکن، صفراشکن، صنم شکن، طهارت شکن، عدوشکن، عنبرشکن، عهدشکن، فندق شکن، قندشکن، قیمت شکن، کمرشکن (خرج)، کارشکن، کالاشکن، لشکرشکن، ماهوت شکن (قسمی جامه ٔ نخی)، مخمل شکن، موج شکن، مخالف شکن، ناوشکن، نعل شکن (جاده های کوهستانی سخت)، ناشتاشکن، هیزم شکن، یخ شکن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به هریک از کلمات فوق در جای خود شود. || درهم شکننده و قابض و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود. (ناظم الاطباء). || خورنده. || خاینده. (آنندراج) (انجمن آرا). || (فعل امر) امر به شکستن. (آنندراج). || بن مضارع شکستن. رجوع به شکستن شود.

شکن. [ش ِ ک ِ /ش َ] (اِخ) نام ولایتی. (ناظم الاطباء) (از برهان).


شکن در شکن

شکن در شکن. [ش ِ ک َ دَ ش ِ ک َ] (ص مرکب، ق مرکب) نغمه در نغمه. با نغمه ها و آهنگهای گوناگون:
یکی چامه گوی و دگر چنگ زن
سوم پای کوبد شکن در شکن.
فردوسی.
|| شکنج در شکنج. چین در چین. پرچین. پر پیچ و خم:
بر او راه ماران شکن در شکن.
اسدی.
فروهشته گیسو شکن در شکن
یکی پایکوب و یکی دستزن.
نظامی.
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست.
حافظ.
زلف تو پیچ پیچ و شکن در شکن خوش است
زیرا بنفشه هرچه بود دسته دسته به.
ادیب السلطنه ٔ سمیعی.


موج به موج

موج به موج. [م َ ب ِ م َ / م ُ ب ِ م ُ] (ق مرکب) موجی پس موجی. موج در پی موج. || کنایه است از کثرت و توالی افراد و اشیاء یا حرکات مشابه. کنایه از افراد بیشمار. (از یادداشت مؤلف). موج موج. فوج فوج:
لشکری تیغ برکشیده به اوج
تا به جیحون رسیده موج به موج.
نظامی.
و رجوع به موج موج شود.


موج

موج. [م َ / م ُ] (ع اِ) کوهه ٔ آب. ج، امواج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روکه. مور. (منتهی الارب). نورد آب. (مهذب الاسماء). آشوب دریا. (ترجمان القرآن جرجانی ص 96). نورد. کوهه. کوهه ٔ آب. خیزابه. خیزاب. آب خیز. آب خیزه. آب کوهه. نره ٔ آب. مشترک. اشترک. آشوب دریا. ستونه. آذیه. (یادداشت مؤلف). دیسمه و لطمه ٔ آب. ترنک. ترنند. هنک. خیزآب. تلاطم آب و کوهه و لپه آب و آنچه که از سطح دریا هنگام وزیدن باد برآید و قطعه های بزرگی گردد که از پی یکدیگر متعاقب شوند. (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج گوید خوش عنان و سبک جولان، سبک رو، بلند، رمیده، از خودرفته، دورافتاده. بیقرار از صفات و بال، بازو، انگشت، زلف، ابرو، ناخن، نبض، تار، سلسله، زنجیر، گیسو، طره، خط، مصرع، مقراض، ماهی، کوچه، تیغ، شمشیر، کلک و خامه از تشبیهات اوست و با لفظ بستن و آوردن و کشیدن و بلند شدن و بر یکدیگر شکستن وخوردن و زدن مستعمل است. (از آنندراج):
موج کریمی برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سر تا بون.
دقیقی.
به پیش سپاه آمد افراسیاب
چو کشتی که موجش برآرد ز آب.
فردوسی.
زمین همچو کشتی شداز موج خون
گهی راست جنبان گهی سرنگون.
فردوسی.
تو گفتی که دریا به جوش آمده ست
بر او موج، پولادپوش آمده ست.
فردوسی.
تنی چند از موج دریا برست
رسیدند نزد یکی آبخوست.
عنصری.
بر سر باد تند و موج بلند
تا به یک آبخستشان افکند.
عنصری.
ابر بینی فوج فوج اندر هوا در تاختن
آب بینی موج موج اندر میان رودبار.
منوچهری.
ز پیش آنکه نشابور شد بدو مسرور
پذیرش آمد فوجی بسان موج بحار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
بر موج بحر فتنه و طوفان جزر و مد
چون باد خوش وزنده و کشتی و لنگرند.
ناصرخسرو.
دانم و داند خرد پاک تو
موج محیط ازتری ناودان.
خاقانی.
آتش خاطر وقاد او را موج دریا نشاندی. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 283).
چه غم دیوار امت را که باشد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان.
سعدی.
سلسله ٔ موج ز دامی که یافت
ماهی از آن دام خلاصی نیافت.
امیرخسرو (از آنندراج).
هوا مقراض موج آب در دست
پی اصلاح می گردید پیوست.
حکیم زلالی (از آنندراج).
ابروی موج درس اشارت از او گرفت
چشم حباب در گرو انتظار اوست.
صائب (ازآنندراج).
طره ٔ موجم نوآموز کشاکش نیستم
سالها از اره ٔ پشت نهنگم شانه بود.
صائب (از آنندراج).
مکن منع سماع و وجد ما بی دست و پایان را
که خار و خس به بال موج دریا بار می رقصد.
صائب (از آنندراج).
زنجیر موج مانع شور محیط نیست
مجنون ما به سلسله عاقل نمی شود.
صائب (از آنندراج).
مگر دارد به مژگان ترم میل هم آغوشی
که زلف موج را زد خار ماهی شانه در دریا.
محسن تأثیر (ازآنندراج).
در این دریای بی ساحل کلیم از من چه می آید
ز کار افتاده اینجا بازوی موج از شنا کردن.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
برات روزی چشمم نوشته اند به دریا
از آن زمان که خط موج را بر آب نوشتند.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
از ناخن موجش نتوان رنگ حنا شست
زین باده اگر آب دهی آب روان را.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
در پناه دل توان رست از کمند اضطراب
برگهر موجی که خود را بست ساحل می شود.
بیدل (از آنندراج).
موج ما یک شکن از خاک نگردید بلند
بحر عجزیم که در آبله طوفان گردیم.
بیدل (از آنندراج).
ز مصرعهای موج باده روشن شد به می خواران
که ساقی نامه ها دارد بیاض گردن مینا.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
ایمن بود ز زخم حوادث دل مفید
آسیب تیغ موج به دریا نمی رسد.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
برکشتی شکسته ام از بس تپانچه زد
انگشت موج در کف دریا کبود شد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
ز چشم ماهیان فوج در فوج
چراغان بود در هر کوچه ٔ موج.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
قدح پیش ما سید ظرفهاست
بر این حرف گیسوی موجش گواست.
ملاطغرا (از آنندراج).
به خط جام محضر کردم آخر پارسایی را
ز تار موج می شیرازه بستم صبر و تقوی را.
میرزامعز فطرت (از آنندراج).
خامه ٔ موجم به دست بیخودی
ماجرائی می نگارم روز و شب.
سراج المحققین (از بهار عجم).
به آرمیده دلان باش و جمع کن خود را
در آب آینه خوابیده است ماهی موج.
ناصرعلی (از آنندراج).
به راه بیخودی چابک عنانی
چو نبض موج می دامن فشانی.
میرزا محمد زمان راسخ (از آنندراج).
چو دریا کاسه چوبین در میانش
دل موج گهر تا آسمانش.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
ظلال البحر؛ موج های دریا. (یادداشت مؤلف). غطماط؛ موج پی درپی آینده. (منتهی الارب). موج متلاطس، موج تپانچه زن پی درپی. (منتهی الارب، ماده ٔ ل طس).
- پرموج، موج زن. مواج.متموج. پر از خیزاب:
فراز و نشیب از گل سرخ گویی
که دریای سبز است پر موج گوهر.
ناصرخسرو.
- دریای با موج، دریای مواج. دریای متلاطم. دریای پر از امواج:
دگر گفت کان سرکشیده دو سرو
ز دریای با موج بر سان غرو.
فردوسی.
- موج آوردن، تموج. موج زدن. متموج شدن. پدید آوردن خیزابه:
چون بحر او موج آورد
جان پرورد دین گسترد.
ناصرخسرو.
- موج از آب (یا ازدریا) برخاستن، متموج شدن آب. تموج. هیجان. پدید آمدن خیزابه ها در آب یا در دریا. ظاهر شدن خیزابه ها در دریا و رودخانه و جز آن:
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
بر آن سان که برخیزد از آب موج.
فردوسی.
ز دریا تو گویی که برخاست موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج.
فردوسی.
- موج برانگیختن باد از دریا، پدید آمدن خیزاب و برآمدگی در سطح دریابر اثر وزش باد:
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج از او تند باد.
فردوسی.
- موج خاستن، موج برخاستن. بلند شدن موج. پیدا شدن خیزاب. پدید آمدن کوهه ٔ آب دریا. تموج. (از یادداشت مؤلف):
ز خون بر در دژ همی موج خاست
که دانست دست چپ از دست راست.
فردوسی.
چو کشتی شده آرمیده زمین
کجا موج خیزدز دریای چین.
فردوسی.
چو در بزم رخشان شود رای او
همه موج خیزد ز دریای او.
فردوسی.
- موج خون، خیزابی که از جریان خون پدید آید. کنایه است از خون بسیار:
دلا رازت برون نتوان نهادن
قدم در موج خون نتوان نهادن.
خاقانی.
- || کنایه است از اشک خونین. اشکی روان از سرِ درد:
موج خون منت به کعب رسید
دامن حله بیشتر برکش.
خاقانی.
جوش دریای غصه باور کن
موج خون بنگر و فغان بشنو.
خاقانی.
- موج خون از چشم کسی انگیختن، جاری کردن اشک خونین از دیده ٔ آن کس. روان ساختن اشک غم از دیده ٔ کسی:
موجها دیدی که چون خیزد ز دریا هر زمان
موج خون از چشم خاقانی چنان انگیختی.
خاقانی.
- موج ساغر، حرکت شراب در جام و توسعاً خود شراب هنگام نوشیده شدن ازساغر:
اثیر است و اخضر به بزم تو امشب
یکی تف منقل دگر موج ساغر.
خاقانی.
- موج سراب، موجی دروغین که از دور در بیابان گرم چون موج آب به چشم آید:
صائب از فرد روان باش که چون موج سراب
رو به دریای عدم می برد این قالبها.
صائب (از آنندراج).
- موج شرر، آه سوزان و آه آتشین:
ز آب آتش زده کز دیده رود سوی دهان
تنگنای نفس از موج شرر بربندیم.
خاقانی.
- موج طوفان، موجی که بر اثر طوفان پدید آید. خیزابی که از طوفان برخیزد:
قمع آن را که کند کوه پناه
موج طوفان کنم ان شأاﷲ.
خاقانی.
خواجه گر نوح راست کشتیبان
موج طوفانش محنت افزاید.
خاقانی.
- موج کشتی شکاف، موج تند که کشتی را خرد کند:
موج کشتی شکاف بیند مرد
تکیه بر بادبان دهد ندهد.
خاقانی.
- موج گهرفروش، مراد از سخن دانایان. (آنندراج).
|| (اصطلاح فیزیک) بر مجموع نقاطی از جسم اطلاق می شود که چون جسم را به حرکت درآورند آن نقاط دارای حرکت توافقی باشد. (یادداشت لغت نامه). حرکت متوالی و هماهنگ چیزها که از یک سو ثابت و از سوی دیگر جنباندنی هستند بر اثر وارد شدن نیروئی بر آنها چنانکه حرکات خوشه های گندم درو ناکرده به وزش باد:
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز نوس پشت ابر چو چرغ است رنگ رنگ.
خسروانی.
- موج ریگ، توده ٔ عظیمی از ریگ که با وزش باد حرکت کند و یا روی هم انباشته شود:
گرفتار محبت روی آزادی نمی بیند
که موج ریگ زنجیر است بر دیوانه ٔ صحرا.
صائب (از آنندراج).
|| (اصطلاح نقاشی) ناهمواریها و برجستگیها و فرورفتگیهای ملایم بر در و پیکر ماشین یا در و دیوار منزل پس از اندوده شدن به رنگ. (از یادداشت مؤلف). ناهمواری که بر اثر تغییر نور روی زمینه ٔ ناهموار جسم رنگ شده به چشم آید.
- موج بوریا، موج حصیر. کنایه از خطوط و نقوشی که در بوریا بافند. (آنندراج). و رجوع به ترکیب موج حصیر شود.
- موج حصیر، موج بوریا. کنایه از خطوط و نقوشی که در بوریا بافند. (آنندراج):
بر تخت خسروی ننهد پا غرور فقر
آب گهر تراست ز موج حصیر ما.
میرزا معز فطرت (از آنندراج).
- || تار و پود درهم افتاده ٔ بافت حصیر:
نقشی که گرفته ست تن از موج حصیرم
در عالم تجرید مرا بال همایی است.
طائر وحید (از آنندراج).
- موج خارا (یا موج حله ٔ خارا)، کنایه از خطوط و نقوشی که در خارا (نوعی پارچه) باشد. (از آنندراج):
دامن تر کرده طوفانی که در معنی یکی است
موجه ٔ دریا و موج حله خارای من ؟
(از آنندراج).
|| ناهمواریهای سطح چیزی که مشابه باشد با برجستگی های آب یعنی موج.
- موج سوهان، ناهمواریهای روی سوهان. آژ سوهان:
سیاهان دکن چون موج سوهان
فتاده درگذرها خشک و عریان.
کلیم (از آنندراج).
|| گرداب. (ناظم الاطباء).
- در موج ضلالت افکندن، گمراه ساختن. سخت گمراه نمودن: در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گردد و به یک پس پای در موج ضلالت افکند. (کلیله و دمنه).
|| وهم و خیال. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح عرفانی) در اصطلاح عبارت از تجلیات وجود مطلق است که از هر مرتبتی جهانی پدیدار گردد و عالم و آدم همه امواج وجود مطلقند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا):
در محیط هستی عالم به جز یک موج نیست
باد تقدیرت به هر جانب روان انداخته
صد هزاران گوهر معنی و صورت هر نفس
موج این دریابه پیدا و نهان انداخته
جمله یک چیز است موج و گوهر و دریا ولیک
صورت هر یک خلافی در میان انداخته.
عراقی.
|| در لهجه ٔ قزوین و خرم آباد لرستان: جاجیم (شاید به مناسبت زبری سطح آن که شباهتی به موج آب دارد). (یادداشت لغت نامه). قسمی جاجیم. (یادداشت مؤلف). || در لهجه ٔ قزوین:مهاری اسب. (یادداشت لغت نامه). || در تداول گناباد (خراسان) به معنی آواز و بانگ است. مثلاً گویند فلان بی موج نشسته است، یعنی خاموش است و بانگ نمی کند و سخن نمی گوید و موج مکن یعنی خاموش باش و آوازدرمیاور. (یادداشت مرحوم محمد پروین گنابادی).

فارسی به انگلیسی

موج‌ شکن‌

Breakwater, Jetty, Mole, Sea Wall

فارسی به ترکی

موج شکن‬

dalgakıran

حل جدول

موج شکن

دیوارهای که در برابر امواج دریا ساخته می شود تا فشار موج را کاهش دهد


دیواره موج شکن دریایی

کرانه دار

فرهنگ فارسی هوشیار

موج شکن

کوهه شکن (صفت اسم) دیواره ای که در امتداد ساختمان بندری بجهت جلوگیری از حمله امواج سازند. پایه دیوار نیز بوسیله صخره های بزرگ محافظت میشود.


شکن

چین و شکن و تا، چین اندام و جامه

فرهنگ معین

موج شکن

(مُ. ش کَ) (اِ.) سد مانندی که برای جلوگیری از پیشروی آب در امتداد ساختمان - های ساحلی درست می کنند.

فارسی به عربی

موج شکن

رصیف، مانع الامواج

فارسی به آلمانی

موج شکن

Kaimole (f), Pfeiler (m), Pier (m)

معادل ابجد

موج شکن

419

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری